در بساط فقر
عده ای از فقرا از حضرت بیدل (رح) دعوت کردن که
بمنزل شان بروند، آنها در نامه ای که عنوانی بیدل
فرستاده بودند این بیت را نوشته بودند:
میتوان در کلبهء ما هم شبی را روز کرد
بوریا گر نیست نقش بوریا افتاده است
وقتی بیدل نامه را که حاوی بیت فوق بوده خواند،
آثار گرفتگی و ناراحتی در چهره اش آشکار شد. بیدل
گفت: شما چگونه فقیر هستید که کلبه هم دارید و
بوریا هم دارید؟
چون بیدل میدانست که کلمه فقر از سح حرف ف ــ ق ــ
ر ساخته شده که ف آن فنا، قاف آن قناعت و ر آن
ریاضت است لذا این بیت را در جواب فقرا مذکور نوشت
و به آنها فرستاد.
کلبه آتش زن، نقوش بوریا را محو کن
در بساط فقر ما بنگر چه ها افتاده است
عاشق راستین
گویند مردی بزنی عارفه رسید و جمال آن زن در دل آن
مرد اثر کرده گفت:
ای زن، من خویشتن را از دست دادم در هوای تو! زن
گفت: چرا نه در خواهرم نگری که از من با جمال تر
است و نیکو تر.
مرد گفت: کجاست خواهر تو، تا بینم؟
زن گفت: برو، ای بطال که عاشقی نه کار تست.
گر دعوی دوستی مات درتو بودی ترا پروای دیگر
نبودی.
دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش
گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او
گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون شده
بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست
می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیر
است چیز دیگری می گوید.
رقص سماع
ظریفی در خانهء درویشی مهمان شد. و درویش نصف خانه
را از چوب های ضعیف پوشیده بود و بار گران داشت.
هر لحظهء از آن چوب ها آوازی بیرون می آمد. مهمان
گفت: ای درویش! مرا از این خانه به جای دیگر بر که
می ترسم فرود آید. گفت مترس! که این آواز ذکر و
تسبیح چوب ها است.
گفت: از آن می ترسم که از بسیاری ذکر و تسبیح،
ایشان را وجدی و حالی بهم رسد که همه به یک بار در
رقص و سماع آیند و به سجده روند.
خروس شدن ملا
یک روز ملا به حمام رفته بود تعدادی جوان که در
آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به
همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود آورده بودند و
رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم
و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج
حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با
تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود
مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
الاغ دم بریده
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما
سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملا با
خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید
به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا
دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در
خورجین است!
اینقدر نیز بتو نخواهد رسید
درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت، و گفت پدر من و تو
آدم است و مادر مارا حوا، پس ما برادران هم باشیم
و ترا اینهمه مالست، میخواهم که مرا قسمت برادرانه
بدهی، خواجه غلام را گفت: یک سکه پول سیاه بوی
بده. گفت: ای خواجه چرا در قسمت مساوات را رعایت
نمیکنی؟ گفت: خاموش باش اگر برادران دیگر خبر
یابند اینقدر نیز بتو نخواهد رسید.
تنهایی
آورده اند که شهید بلخی روزی در خانه نشسته بود و
کتابی را میخواند. مرد جاهلی به خانه ای وی آمده
گفت: خواجه تنها نشسته یی؟
شهید عارفانه پاسخ داد:
تنها اکنون شدم که تو آمدی.
پرواز در آسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری
دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه
تو را مسخره میکنند در صورتیکه من دانشمند هستم و
هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت
نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم
الاغ من بوده است!
پیراهن و کفن
درویشی بی سروپا خواجه یی را گفت:
اگر من بر در سرای تو بمیرم، با من چه میکنی؟
خواجه گفت: ترا کفن کنم و به گور بسپارم.
درویش گفت: امروز به زندگی، مرا پیراهنی پوشان و
چون بمیرم بی کفن به خاک بسپار.
خواجه بخندید و او را پیراهنی ببخشید.
مصیبت
زن درویشی بخانه ای همسایه اش که مصیبتی به او
وارد شده بود میرفت درویش او را گفت: بکجا میروی؟
گفت: برای تعزیت بخانه همسایه میروم در خانه نه
آرد است، نه نمک و نه هیزم چه سازم.
درویش گفت: پس مصیبت در خانه ما است، تو بکجا
میروی.
علت سر حال بودن
یکی از شاگردان سقراط از وی پرسید: لطفاً برایم
بگوئید که چرا من هیچگاه آثار پر از اندوه در
پیشانی ات ندیده ام، شما همیشه خوشحال هستید.
سقراط جواب داد:
زیرا من صاحب آن چیزی نیستم که با از دست دادنش
حسرت بخورم و اندوهگین شوم.
نظرات شما عزیزان: